میدیدمت. دلم میلرزید ولی سرمو مینداختم پایین مثل همیشه که سرم پایین بود. اما اینبار تو رو دیدم.
تو هم دلت لرزیده و با خودت فکر میکنی این کیه من نمیشناسمش ولی انگار سالهاست دیدمش.
.
.
صدات میزنم و تو با محبت منو نگاه میکنی
.
.
.
ازت میپرسم که آیا این واقعیته یا رویا؟
تو هم جواب میدی
زندگی با تو برام مثل رویاست اما الان واقعا حقیقت داره.
. من میخندیدم و تو هم میخندیدی
با هم میخندیدیم.
.
.
. و این نقطه های بی معنی و تموم نشدنی رو فوت میکردیم تا برن.
درباره این سایت